یه روز دختر خالم داشت برام از خاطره ی مسافرتش با پدر بزرگم اینا مگفت . ی خاطرش خیلی قشنگ بود مگفت یه روزی تو پارک نشسته بودیم بعد دوتا دختر با آرایش غلیظ قدم می زدن و دوتا پسر مزاحمشون بودن ...بدجور...پدر بزرگم به پلیس زنگ می زنه و کار به پلیس می کشه ...بعد پدر بزرگم میره پیش باباهای دو دختر ..بهشون میگه چرا میزارید دختراتون اینجوری بیان بیرون ....درست عینه همین جمله رو بهش میگن ...ما دخترامونو میفرستیم بیرون تا شوهر پیدا کنن نمونن رو دستمون.. دختر خانوما بعد هی بگید چیزی که زیاده شوهره ...کو؟؟؟؟؟؟پسرا خوشتون امد بزنید لایکو.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت